تیزر صوتی
پشت صحنه
شهید مدق از نگاه را
زندگی منوچهر مدق، ماجرای پرشور زیستنی عاشقانه است در تمام میادین. چه قبل از انقلاب، چه بعد از انقلاب. چه در میدان نبرد، چه در سنگر خانه. چه در عرصه جهاد، چه در بستر رنج و بیماری و درمان.
مدق عاشقانه زیست و عاشقانه رفت و اینک شوکران1 روایت عاشقی این زندگیست، از زبان یار همیشه این عشق، بانو فرشته ملکی.

بخشی از کتاب
من که طاقت دوری اش را نداشتم تصمیم گرفتم به جنوب بروم تا نزدیکش باشم. باور کنید کنار توپ و تانک بودن برایم بهتر از دوری بود .هربار که با ترکش های جدید دربدنش به خانه می آمد بیشتر می سوختم اما قول داده بودم که سد راهش نباشم.
یک بار شیمیایی شد اما آن روزها پزشکان هنوز اثرات شیمیایی را نمی شناختند و ما هم نفهمیدیم که چه بر سرش آمده تمام بدنش تاول زده بود و از چشمانش اشک می آمد .

پشت جلد کتاب
«جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم هایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه ای شده بود برای اینکه این پیوند ردّی بر زمین بگذارد.
رفت کنار پنجره. عکس منوچهر را دید که روی حجله است؛ تنها عکسی که با لباس فرم انداخته بود. اما حالا نه . می خواست بگوید «یادت باشد. تنها رفتی . ویزا حاضر شده و امروز باید با هم می رفتیم…» گریه امانش نداد. دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و او را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر مانده بود توی دلش. دوید بالای پشت بام. نشست و از ته دل منوچهر را صدا زد.»
